پیرزن لیف فروش
خاطرات - حرف دل 5th اکتبر 2012یادمه سالها پیش تو یکی از کوچه های پامنار تهران داشتم دنبال زیتون فله ای میگشتم، نزدیکای سر خیابون پامنار بودم که توجهم به یه پیرزن روستایی جلب شد! پیرزن سرزنده ای که چار قد سفیدی سرش بود، با دامنی گلدار و کفشای کوچیکی از جنس لاستیک که برق میزد و آستر صورتی رنگش رو به راحتی میشد دید. رو زمین نشسته بود و کنارش پر از لیف و کیسه های حمام بود. لپاش گل انداخته بود و قرمز بود! موها و ناخناش به زیبایی با حنا رنگ شده بود، لابلای موهاش، رنگ خاکستری هم خودشو به خوبی نشون میداد!
چشماش فوق العاده مهربون و گیرا بود. انگار مادر بزرگ تمام قصه های دوران کودکیم جلوم نشسته بود. یه لحظه واستادم و محو صورتش شدم، موهای تنم سیخ شد! معلوم بود از این پیرزنایی بوده که یه روستا رو میچرخونده! آخه خودم از نزدیک خیلی روستایی دیدم، باهاشون چند ماهی زندگی کردم! دیدم که چقدر ساده و با نشاط هستن! آدمایی که صفاشون شیرین و وصف ناشدنیه!
خلاصه تا نگاهم بهش افتاد بهم رو کرد گفت: ننه خوبی؟! از این حرفش آتیش گرفتم! اشک تو چشام جمع شد! به سختی جلوی خودم رو گرفتم گفتم آره ننه خوبم، تو خوبی؟ گفت خدارو شکر، گفتم ننه لیفات چنده؟ گفت ننه ۲۵۰ تومن! چهارتا برداشتم و یه دو هزاری گذاشتم تو دستش، گفتم ننه بقیشو نمیخواد بدی، گفت نه صبر کن! بهم ۱۰۰۰ تومن پس داد، بعدم گفت خیر ببینی ننه! دیگه نتونستم وایستم، رفتم پشت دیوار ته کوچه و زار زار گریه کردم! طوری گریه کردم که هیچ وقت یادم نمیره!
هنوز که هنوزه صورت اون پیرزن جلومه! امروز تصویری دیدم که یاد اون پیرزن چارقد سفید افتادم و دوباره اشک امونم نداد! امسال تابستون که ایران بودم، همون جا رفتم ولی ازش اثری نبود! کاشکی ازش خبر داشتم!
مطالب مرتبط
۱۱ پاسخ برای پیرزن لیف فروش”
پاسخی بنویسید
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید، دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به نوشته ی بالا باشد. اگر حرف دیگری دارید و یا قصد پرسیدن سوال دارید، از قسمت ارتباط با ما استفاده کنید.
6th اکتبر 2012 در ساعت 3:44 ق.ظ
سلام امین جان
خوبی؟
یواشکی میای ایران؟ خب چی میشد تو سایت اعلام میکردی؟ دوست داشتیم ببینیمت بابا …..برات از شهرمون سوغاتی میاوردیم ………………..حیف شد
6th اکتبر 2012 در ساعت 11:37 ق.ظ
جالب بود
6th اکتبر 2012 در ساعت 2:17 ب.ظ
سلام
خیلی خوبه که پاکی دل راحفظ کردی
7th اکتبر 2012 در ساعت 1:26 ق.ظ
من عین این خاطره رو داشتم ولی گریم نگرفت نشستم و کلی با پیرزن صحبت کردم آره به خدا می تونن یه ده رو یه ایل رو بچرخونن و اداره کنن با همون قیافه ساده و مهربونشون
9th اکتبر 2012 در ساعت 11:08 ق.ظ
قلب بزرگتو تو این نوشتت خوب نشون دادی. ۱۵ اردیبهشت همین امسال مادربزرگم زیر دستام تو بیمارستان رفت پیش خدا…. دلم گرفته…. بعد ۵ ماه هنوز گریه میکنم ولی اشکی نمیاد به این گناه که مردم….
9th اکتبر 2012 در ساعت 2:22 ب.ظ
شاید همیشه اشتباه می کردم و اشتباه بهم می گفتند که احساساتی ام ولی حالا بهم ثابت شد که یکی هست که از من احساساتی تره، اونم یه حس پاک که حتی تو دیار غربت هم حفظش کرده،این نوشتت چقدر من رو تحت تأثیر قرار داد، یاد دوران خوش کودکیم افتادم، یاد مادربزرگهام، و الان هم که مامان بابام پا به سن گذاشتند، می خوام قدر لحظه لحظه با اونها بودن رو بدونم.
پر از احساس بود پراز عشق…درود بر تو امین نازنین!
28th اکتبر 2012 در ساعت 7:35 ب.ظ
هی خدا چقدر غم داره دلم
خیلی وقت بود به سایت امین جوونم سر نزدم
تو ایران دلم گرفته
تازه وطنمه
خارج از اینجا که بدتره
چقدر همسفرهایی داشتم که منو تنها گذاشتن و رفتن
واقعاً تو تهران دخیای بی معرفت زیادن
بختشون هم آخرش طلاقه
پ چه خوب که نشد
داش امین دوست دارم
من همون مهرانم که برای اومدن به فرانسه دست و پا میزد ولی الان دارم تو تهران دانشگاه میرم و اگه خدا بخواد یه ترم دیگه فارغ التحصیل میشم و ارشدمو میگیرم .
لعنت به این روزگار که بی معرفتی مد شده توش
از یه طرف سلامو بعد مدتی بای میدن و میگن ما به درد هم نمیخوریم
یکی نیست بگه ابله دلیلت چیه
دلیلشون همون پیرمرد پولداره ی قصه هست که میره خواستگاریشون
http://www.ninachat.in/smilies/1337564622_81%20(1).gif
3rd نوامبر 2012 در ساعت 12:17 ب.ظ
منم از همان پامنار خاطره ای مشابه شما دارم ، خوشحالم که هنوز آدم هایی هستند که وجدان و انسانیت در وجوشان موج می زند.
9th نوامبر 2012 در ساعت 9:48 ق.ظ
با یه پستی به روزم که بی شباهت با این نوشته ی شما نیست. خیلی خوشحال میشم که بخونیش امین جان و بیشتر ممنون بیشم اگه نظرتم بیان کنی
22nd ژانویه 2013 در ساعت 6:12 ب.ظ
جالب بود اما قسمت گریه رو متوجه نشدم…
خب یاد یه چیزایی افتادی حتما…
شاد باشی.
23rd دسامبر 2013 در ساعت 3:12 ق.ظ
بغضم گرفت…