نامه ای به امین
خاطرات - حرف دل 13th اکتبر 2008دوست و هموطن عزیزم ، این حقیر را مورد لطف قرار داده و نوشته ای بسیار زیبا برای من ارسال کرده. از نثر این نوشته بسیار لذت بردم، خواستم شما هم بخونید :
برای امین
روزگار قریبی است.این روزگار ما
شرایط را برایت بگونه ای تنگ می کنند, فردایت را آنچنان مبهم میابی و کم امید که چشم می بندی بر تمام دلبستگی هایت . تمام تعلقاتت, تعلقات یک عمرت را می نهی و به جستجوی جهان با فرداتری می روی. به جستجوی آینده می روی آینده ای که با تلاش خودت بتوانی بسازیش.
دل از دلبستگی کندن و رفتن, گذاشتن کوله باری خاطره, بچگیت, سرزمینت …. و رفتن کار بزرگی است.
می دانم گاهی غم بزرگی بر دل پاکت سنگینی می کند. اما راه تو چیز دیگری است.
وقتی می شنوم که می گویی فشار کاری زیادی داری غروری وجودم را می گیرد ، از آن غرورها که سالهاست کمتر داشته ام. غرور نه به خاطر اینکه دوستت بودم. نه, که تو چه با سختی توانستی غلبه کنی به دلتنگی هایت که باورم نمی شد این دوست احساساتیم بتواند تا به اینجا بکشد تا جایی که روزی وقت غذا خوردن هم نداشته باشد و اینکه تو یک ایرانی تازه به انجا رفته ای به اینکه تو نماینده ی نسل منی و اینکه از روی دلتنگی هایت فکر نمی کردم که کم نیاوری. اما خوب غلبه کردی.
می خواهم چند چیز را بدانی :
بدان که اگر دلتنگی های بزرگت را تحمل می کنی به سوی هدفی بزرگ تر گام بر می داری. می دانم اینها را بهتر از من می دانی و شاید یادآوری می کنم تو را. دلت را آرام کن و به هدف و فردا بیندیش ایمان دارم امین فرد بزرگی است هم در فردا و هم امروز.
و بدان که میدانم در نیم روز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد با خاک و ریشه _میهن سیارشان_ در جعبه های کوچک چوبی ،در گوشه ی خیابان می آورند. جوی هزلر زمزمه در تومی جوشد که ای کاش ای کاش … آدمی وطنش را مثل بنفشه در جعبه های خاک ، می توانست ببرد به هر کجا می خواست.
و بدان که از تو حقیقت بزرگی یاد گرفتم ، یادم دادی که:
آدمها خیال میکنند دوام نمیآورند، جان سالم به در نمیبرند، نه این بار، نه از این یکی. اما دوام میآوریم، همه، هر بار. دوام آوردن کار سختی نیست. فقط باید یاد بگیری که از دلخوشیها و سرخوشیهای کوچکت، آبنباتهای ترش و شیرین بسازی و تمام روز مزهمزهشان کنی. باید یاد بگیری با سنگفرش پیادهروی ولیعصر بازی کنی. باید یاد بگیری برای بچههای توی خیابان شکلک در بیاوری. باید یاد بگیری دوستانت رو بخندونی ، باید بلد باشی ریتم قدم زدنت را با آهنگی که میشنوی یکی کنی. باید یاد بگیری آواز بخوانی، آوازهای کوچولوی چرند خودت: فیل اومد آب بخوره/ افتاد و یک بز خفه شد/ ولوله شد/ همهمه شد/ زنجیر بزها پاره شد/ یه بزه افتاد تو آتیش/ صاحب بز بیچاره شد… باید یاد بگیری آواز بخوانی، توی قلبت، نرم، سبک، تمام روز، تمام شب. باید یاد بگیری هفده ساعت روزه بگیری و هوس حلیم نکنی ، باید یاد بگیری موقع تماشای فوتبال داد بزنی، جوری که انگار این مهمترین اتفاق هستی است. باید یاد بگیری چطور دوغ درست کنی و از خوردنش مست بشی، باید قرمز گوجهفرنگی و سبز فلفل دلمهای و زرد لیمو را دوست داشته باشی. باید یاد بگیری بوی جوزهندی را از زنجبیل تشخیص بدهی، بوی گشنیز را از جعفری. باید یاد بگیری دستهایت را ببری بالا، چشمهایت را ببندی و برقصی، یک نفس، بیوقفه… باید فقط یادت باشه هر کجا هستی و باشی آسمان مال تو هست دوام آوردن کار سختی نیست.
و دیگر اینکه هر لحظه تنها آرزوی که برایت دارم آرزوی سلامتی توست که این بزرگترین چیز با ارزشی است که داری.
دست آخر حالا که می آیی بر آنم تا دیدنی هایش ماندنی کنم در ذهنت بیش از آنکه خاک شوند و خاک شوم. چون معتقدم زندگی یک لحظه است و همین یک لحظه، مملو از خاطره هاست…
مطالب مرتبط
۸ پاسخ برای نامه ای به امین”
پاسخی بنویسید
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید، دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به نوشته ی بالا باشد. اگر حرف دیگری دارید و یا قصد پرسیدن سوال دارید، از قسمت ارتباط با ما استفاده کنید.
23rd نوامبر 2008 در ساعت 4:00 ب.ظ
kheyli ghashang bood.lezzat bordam
7th آوریل 2010 در ساعت 9:26 ق.ظ
خیلی خیلی قشنگ بود!نمیگم متحول شدم ولی تکون خوردم! تلنگور قشنگی بود….
18th نوامبر 2010 در ساعت 5:58 ق.ظ
ازاینکه حس غربت اینقدر ادمو می گیره،متعجبم.مایی که وطن مثل مادر می مو نه برامون،چرا گاهی با اینکه در اغوششیم،فراموشش می کنیم.از امینی که اونجاس بپرسید.که چه سخته….دعا می کنم خدا غمش رو اسون کنه.
18th نوامبر 2010 در ساعت 6:01 ق.ظ
سلام ممنون سمیه خانم باید ازش دور باشی تا قدرشو بفهمی
22nd نوامبر 2010 در ساعت 3:24 ق.ظ
salam,,, merci babate in hame zahmati ke keshidin vase in saite,,, kheili aaliye
baram shode adat ke har ruz biyam too sitetun
vaghaan jameee va kamel
31st جولای 2011 در ساعت 4:48 ب.ظ
از زیباترین مطالب سایتتون بود. خیلی خوب بود.
27th سپتامبر 2011 در ساعت 4:23 ق.ظ
سلام خسته نباشید ببخشید من در به در دنبال اون کتابی میگردم که در مورد بزها بود یادمه که کوچیک که بودم برای برادرزاده و خواهر زاده هایم میخوندم حدود ۲۵ سال پیش و این جمله هاش که همهمه شد ولوله شد زنجیر بزها پاره شد یک بزه افتاد تو آتیش از سر تا پاش جزغاله شد صاحب بز بیچاره شد…. از ذهنم بیرون نمیره. امروز داشتم این جملات رو سرچ میکردم که اسم کتاب و متن کل کتاب رو پیدا کنم که از این جا سر درآوردم . میشه اگه نشونی از این کتاب دارین یا متنش رو کامل یادتونه بهم بگین؟ ممنون میشم.
2nd اکتبر 2011 در ساعت 8:30 ق.ظ
امینی :
اینو کی نوشته ؟
جون وبسایتت ، کی نوشته ؟
(عکس ازش داری؟)