قهر گنجشک
خاطرات - حرف دل 10th دسامبر 2010روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد…
مطالب مرتبط
۶۶ پاسخ برای قهر گنجشک”
پاسخی بنویسید
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید، دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به نوشته ی بالا باشد. اگر حرف دیگری دارید و یا قصد پرسیدن سوال دارید، از قسمت ارتباط با ما استفاده کنید.
10th دسامبر 2010 در ساعت 11:02 ق.ظ
خیلی دوست دارم همیشه درباره ی اتفاق هایی که تو زندگیم میفته اینطور فک کنم. ولی نمیشه! این بهترین حالته! واقعا اینطوره؟
10th دسامبر 2010 در ساعت 1:06 ب.ظ
میشه همون حکمت خدا که خیلی ها دیگه بهش اعتقاد ندارن
10th دسامبر 2010 در ساعت 4:59 ب.ظ
سلام
داستان زیبایی بود
ای کاش حتی اگر بلا بدون دفع ضرر بود ما باز هم عاشقانه از خدا می پذیرفتیم
زمانی که به امام حسین علیه السلام می فرمایند : “ان الله شاء ان یراک قتیلا” با جان و دل می پذیرد
کاش ما هم اینگونه بودیم
11th دسامبر 2010 در ساعت 3:56 ق.ظ
محمد حسن عزیز، واقعا کاش ما هم این طوری بودیم، یه آدمایی رو دیدم که عاشق خدان، وقتی بهشون نگاه می کنم اندازه ی تمام دنیا حظ می کنم.
11th دسامبر 2010 در ساعت 10:09 ق.ظ
سلام
من قبلا به سایت شما سر زده بودم نه یکبار نه دوبار نه …. بلکه بارها . تقریبا تمام صفحاتش رو حداقل یکبار خوندم .
با شناختی که از شما پیدا کردم می دونم احتمالا از این کلیپ خوشتون میاد. این رو به مناسب ماه محرم براتون ارسال می کنم. امیدوارم خوشتون بیاد .
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=77655&musicID=79995
11th دسامبر 2010 در ساعت 10:13 ق.ظ
مثال بسیار بارزش که همیشه در یادمه، قصه ی کرم ابریشم و پیله و پروانه است!
12th دسامبر 2010 در ساعت 3:14 ب.ظ
سلام آقا مسعود عزیز، باز نشد صفحه ی کلیپ!
12th دسامبر 2010 در ساعت 3:51 ب.ظ
کاش آدم واقعا همیشه می تونست اینطوری فکر کنه. خیلی سخته
قانع شدن به شرایطی که در ظاهر سخت و طاقت فرساست .
12th دسامبر 2010 در ساعت 3:55 ب.ظ
با اینکه آدم مذهبی نیستم ولی این داستان ها رو خیلی دوست دارم چون بوی حرفای مامانم و میدن و داستان هایی که قبلا برام میگفت …
عاشق داستاناتم….مرسی
13th دسامبر 2010 در ساعت 5:39 ق.ظ
درست است که این داستان قشنگ است اما این داستان مشکل دارد و این هم بی تدبیری خدا را می رساند که می توانست بدون اینکه خانه گنجشک خراب شود او را از خطر مار نجات بدهد
درسته؟
13th دسامبر 2010 در ساعت 5:45 ق.ظ
دوست عزیز، مثلا میشد یه عقابی بیاد درجا مار رو به آسمون ببره و صیدش کنه، یا مار سر میخوره میوفته پایین و گنجشک فرار می کنه!! این بی تدبیری خدا نیست، ناآگاهی ما از سرانجام کار هست، اینکه خدا به واسطه خراب کردن لانه، خطر رو دفع کرده، حکمتی داشته که من و شما اون رو نمیدونیم
شک کردن خیلی خوبه به شرطی که توقف در اون زیاد نباشه…
13th دسامبر 2010 در ساعت 6:05 ق.ظ
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست*
عشق آن شب مست مستش کرده بود
*فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
به نظرم این مناسب تر است
درسته؟
13th دسامبر 2010 در ساعت 6:08 ق.ظ
مرسی خیلی جالب بود 🙂
13th دسامبر 2010 در ساعت 6:19 ق.ظ
سلام
امین
جان
من http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=77655&musicID=79995
را دیدم پخش هم می کرد
13th دسامبر 2010 در ساعت 6:26 ق.ظ
عادل باز شد بالاخره، ممنون مسعود عزیز خیلی زیبا بود دانلودش کردم
13th دسامبر 2010 در ساعت 6:35 ق.ظ
این نوع عزاداری چند حلقه دایره می شوند و نوحهخوان وسط میایستد و بهشیوه خاصی دور نوحه خوان میچرخند باهماهنگی خیلی زیباست بنده خدایی میگفت برای اینکه بگویند ما ناستادهایم بلکه برای امام حسین حرکت داریم البته خود او زیبا ترمی گفت
13th دسامبر 2010 در ساعت 12:28 ب.ظ
in harfa faghat delgarmie ma adama bekhodemoon agar ba in harfa khodemoono taskin nadim mimirim
14th دسامبر 2010 در ساعت 1:13 ق.ظ
سلام
من متوجه نظر خانم لیلی نمی شوم
لطفایکی توضیح بدهد
امین جان شاید منظورسکوت این بوده که اینطور بگویید بهتراست ؟
البته این در حد داستان هست و کسی نمی تواند خورده بر این بگیرد.
14th دسامبر 2010 در ساعت 4:18 ق.ظ
میگن که اینها همش خیاله و همچین مسائلی وجود نداره که مثلا خدا هوای بنده هاشو این مدلی داشته باشه… اینطوری که من فهمیدم
14th دسامبر 2010 در ساعت 5:47 ق.ظ
آقاامین من چیز دیگری برداشت کردم و آن هم اینکه
ما درمشکلات ازخودمان یه چیزهایی درمی آوریم که واقعیت نداره فقط برای آرام کردن خودمان به وسیله این چیز های تخیلی است
14th دسامبر 2010 در ساعت 2:52 ب.ظ
سلام امین جان اگه من یه روز من کارهای بشم تو رو سفیر فرانسه میکنم راستی راستی خیلی کارت درسته زنده باشی
15th دسامبر 2010 در ساعت 7:55 ق.ظ
به نام آن که فکرت آموخت
سلام آقا احسان
احسان جان در به وجود آمدن انسان یک قاعده است که هیچ کاری نمی توان کرد
و مثال شما به این چیزی که من گفتم نمی خوره زیرا کار دیگری می توان انجام داد اما برای انسان نمی توان
زیرااز قاعده خاص تبیعت می کند درسته آقا احسان ؟
من یک شعر فرستادم گفتم بهجای آن داستان این شعر باشد مناسب تر است من می گوییم این داستان جای بحث دارداگر می خواهید بحث می کنیم
15th دسامبر 2010 در ساعت 9:20 ق.ظ
آقا امین درست میگم
15th دسامبر 2010 در ساعت 9:22 ق.ظ
والله من از شعر شما خیلی لذت بردم، ببینیم جواب آقا احسان چیه 🙂
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:06 ق.ظ
سلام آقاامین و آقا احسان
از ایراز لطفتان ممنونم و من هم شما را دوست دارم
زیرا حداقل دلیلمایرانی بودن شماست
اما بعد عزیزم اگر به نوشته های من وخودتان توجه کنید میبینید که من معتقد به بی تدبیری خدا نیستم بلکه معتقد به اشتباه بودناین داستان هستم که من میگوییم اینگونه نوشتن به بی تدبیری خدا می خوره واین دارستان اشکال دارد زیرا یک بچه کوچک هم میتواند بدون اینکه گنجشک ضرر ببیند مار را دفع بکند
دوما احسان جان شما باز اشتباه کردید در آوردن مثال زیرا تمام مثال هایی کهمی زنید احتیاج به علت دارد نمی توان یک نفر هین طور از آسمان بیاید واینکه بچه ۹ماه درشکم مادر هست یک امر ثابت هست و قائده و لی چیزی که من گفتم جز قائده نیست و نمی توان برای مثال ازیک قائده ثابت استفاده کرد
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:11 ق.ظ
آقا امین و آقا احسان به نظر شما کدام مناسب تر است ؟
آن شعر
یا
این داستان؟
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:13 ق.ظ
من که با شعر کلی حال کردم 🙂 دستت درد نکنه آقا محسن(سکوت)
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:17 ق.ظ
آقاامین جوابمرا ندادی ؟
کدام بهتره؟
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:18 ق.ظ
آقا امین شما برای امام حسین گریه می کنید؟
اگر بله
چرا؟
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:19 ق.ظ
دیگه اینکه محسن عزیز، این اتفاقات همیشه می افته، اصلا نمیشه بگیم غلطه، در واقع این مورد برای هر انسانی هم بارها اتفاق می افته، برای خودم خیلی این از این موردها بوده که به خاطر مشکل بزرگی بگم خدا ، آخه چرا، چرا با من اینجوری کردی؟ ولی بعدا اتفاقی افتاده که فهمیدم خدا چقدر حواسش بهم بوده، تازه هنوز هم معلوم نیست حکمت خدا از اون اتفاق چی بوده! شاید تا زمان مرگ هم نفهمم.
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:21 ق.ظ
آقا امین شما برای امام حسین گریه می کنید؟
اگر بله
چرا؟
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:22 ق.ظ
بله، خیلی دلیل داره، نه فقط برای امام حسین ع، بلکه برای کل اهل بیت ع ، بلکه برای امام زمان عج که مظلوم ترین انسان روی زمین هست.
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:23 ق.ظ
یعنی فقط به خاطراینکه مظلوم هست گریهمی کنید
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:26 ق.ظ
این همه مظلوم
میترسم آقا احسان ما را کافرکنه
زیرا الن داشتم به این موضوع فکرمیکردم
دنبال جوابیغیر ازجواب پدرو مادرم بودم می توانید کمکم کنید؟
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:30 ق.ظ
نه ، یکی از دلایلش اینه ولی اصلش چیزای دیگس، گریه برای امام حسین و اهل بیت ع فلسفه ای داره که توضیحش از اینجا خارجه، در واقع گریه ی حسینی، برای دلسوزی نیست بلکه برای جلای دل و روح من و شماست، برای بیدار شدن انسانیت و از خود گذشتگی ماست، از اینکه پسر عزیزترین انسان زمین برای زنده نگهداشتن دین همچین هزینه ای رو میده و برای همین هست که بعد از ۱۴۰۰ سال جاودانه ترین مرثیه ی عالم ، مرثیه ی حسین است.
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:38 ق.ظ
پس چرا این همه آدم گریهمیکنند ولی همینکه تمام شد اها هم می گوییند خداحافظ
15th دسامبر 2010 در ساعت 10:44 ق.ظ
محسن جان، این امر طبیعی هست، ما که نمیتونیم کل سال در حال گریه باشیم، در هر سالگرد اینکار رو انجام میدیم، تعادل!! شادی هم لازمه ولی مهم اینه که بعد از اون خداحافظی درسمون رو گرفته باشیم و رفتار و اخلاقمون رو حسینی کنیم و مانند عباس جوانمرد باشیم ، این درس باید با ما و در تمام سال بمونه.
15th دسامبر 2010 در ساعت 11:04 ق.ظ
منظورم از خداحافظی هم همین است همه تمام این چیزها فراموش می شود
نگاه کن برایم هضم نمی شود که گریه می کنیم برای انسانیت
15th دسامبر 2010 در ساعت 3:41 ب.ظ
عالی بود
15th دسامبر 2010 در ساعت 4:31 ب.ظ
دقیقا منظورم همین است که همه اتفاقات دست خدا نیست ادم ها به واسطه فکر حمایت خدا خودشون را ارام میکنند این بد نیست اما نباید زیادی پیش رفت
15th دسامبر 2010 در ساعت 4:38 ب.ظ
گاهی با خودم فکر میکنم این همه ادم مظلومانه می میرن این همه ادم تو همین جنگ با عراق مرد این همه جوون توی اتفاقات اخیر ایران پرپر شد چرا اینها فراموش میشه خاکش سرد میشه
امام حسینی که هزاران سال پیش مرده و داستانی که برای ما تعریف میشه دست خوش هزاران تغییر شده تا الان هیئت و سینه زنی و …..خاکش هم پا برجاست که چیه چیه رفت و مظلومانه کشته شد
مگه اونها ادم نبودن مظلوم نبودن فقط حسین مظلوم بود و خانوادش ادم باید تاریخ را خوب بخونه به این روایات ایراد زیادی وارده اعتقاد خیلی خوبه اما نه اینطوری حسین هم یکی بود مثل بقیه ولی شیعه های تند رو و ادم هایی که از این داستانها برداشت سیاسی می کنند این ماجرا رو بزرگ می کنند
15th دسامبر 2010 در ساعت 6:44 ب.ظ
آقا سعید باید مطالبی را محضر شما عرض کنم
روزی پیامبر (صلی الله علیه) فرمان جهاد صادر فرمود صحابه که مشغول تدارک جنگ بودند از یک شخصی خواستند در جهاد شرکت کند اما آن شخص قبول نکرد و گفت من کار و زندگی دارم هنگامی که لشکر برای جهاد حرکت کرد الاق آن شخص با لشکر حرکت کرد بعد از مدتی فرد مذکور متوجه فقدان الاق خود شد و به دنبال لشکر رفت در گیر و دار جنگ دنبال الاق خود میگشت که کشته شد وقتی آمار شهدا را به رسول خدا اعلام کردند نام فرد فوق الذکر را آوردند حضرت رسول فرمود او که از جهاد استنکاف کرد چه شد که آمد؟ ماجرا را شرح دادند حضرت فرمود هذا قتیل الحمار(این شهید خر است)
حالا ما بیطرفانه قضاوت کنیم شهید ایدئولوژی ارزش دارد یا شهید خر؟
شهیدی که خود ایدئولوگ است(امام حسین) ارزشش بیشتر است یا شهید در راه دیگری(غیر خدا)؟
من نمیگم افرادی که بیگناه کشته میشوند مظلوم نیستند اما ما باید ببینیم چه کسی جریان سازی کرده تا از او پیروی کنیم مائو در چین هنوز هم که هنوزه به عنوان یک رهبر یا حتی بیشتر مورد بزرگداشت قرار میگیرد اما امام حسین که سرور تمام آزادگان است و در راه مبارزه با ظلم شهید شده نباید بزرگ داشته شود؟
فرض که تاریخ غلط است ما با تاریخ چه کار داریم ما میگوئیم حسین فرموده ظلم بد است و ایستادگی در برابر آن واجب و وقتی میبینیم ظلم به لحاظ عقلی قبیح است و ایستادگی در برابر آن حسن است پس متوجه میشویم که این فکر شایستگی این مراسمات را دارد نه صرفا” قول تاریخ بر شهادت مظلومانه ایشان.
16th دسامبر 2010 در ساعت 3:05 ق.ظ
لیلی خانوم
من متوجه نشدم شما درکل تدبیر خدا را نفی می کنید یا بعضی جاها, اگه می شود توضیح بدهید
16th دسامبر 2010 در ساعت 4:42 ق.ظ
آقا امین شما چی شما راهنمایی کنید؟
16th دسامبر 2010 در ساعت 8:43 ق.ظ
والله من حرفم رو زدم، قضاوت با بقیه
16th دسامبر 2010 در ساعت 8:52 ق.ظ
اگر خانم لیلی توضیح می دادند خیلی بهتر می شودتفهیم کرد
16th دسامبر 2010 در ساعت 9:55 ق.ظ
http://gedul.blogfa.com
این وبلاگ من است تازه شروع کردم
بهما هم سر بزنید
16th دسامبر 2010 در ساعت 12:35 ب.ظ
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی…
16th دسامبر 2010 در ساعت 12:45 ب.ظ
مرسی واقعا زیبا و آموزنده بود
16th دسامبر 2010 در ساعت 2:09 ب.ظ
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند …
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
– ۲۰ دلار!
پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .
16th دسامبر 2010 در ساعت 2:29 ب.ظ
وای !! خیلی زیبا بود عادل جان 🙁 کاشکی همه اینجوری باشیم
16th دسامبر 2010 در ساعت 2:37 ب.ظ
این داستان راسومین بار هست می فرستم اما روی سایتتان نمی اید
در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود.
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها ۴۲ کیلومترو ۱۹۵ متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود…
هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره … چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره … نوار خط پایان را پاره کرد…
استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند.
اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد.
نفر اول با زمان دو ساعت و … در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند…
در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما…
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند.
از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند “جان استفن آکواری” است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. ۲۰ کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد.
داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود!
جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.
۴۰ یا ۵۰ متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند.
شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود.
او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت.
فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست!
و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم کشورم مرا ۵۰۰۰ مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.
داستان “جان استفن آکواری” از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد
حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟!!
یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید
17th دسامبر 2010 در ساعت 3:20 ق.ظ
در ایمیلی که الان براتون اومده پایینش امکان لغو عضویت وجود داره
امیل بهار رو هم برداشتم
17th دسامبر 2010 در ساعت 3:38 ق.ظ
سلام امین
من به آن چیزی که گفتی درمورد گریه فکر کردم دیدم درسته
راستی از احسان خبر نداری؟
دلمون واسش تنگ شده
17th دسامبر 2010 در ساعت 3:40 ق.ظ
خداییش؟ خدا رو شکر، بنده خدا به من ایمیل زد گفت ایام امتحانات هست و نمیشه بیاد تو نت
17th دسامبر 2010 در ساعت 7:01 ق.ظ
آرامش آن است که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.
“لحظههایتان آرام”
27th دسامبر 2010 در ساعت 5:39 ب.ظ
Très bien
داستان بسیار قشنگی بود
17th مارس 2011 در ساعت 6:43 ق.ظ
سلام به دوستان.
در مورد دستا قهره گنجشک و قضیه تدبیر که دربارش بحث کردین،شاید خدا ون مار رو هم دوست داشته و نمیخواسته که عقاب بخورش یا چوب بخوره توی سرش و شاید ون مارم با خدای خودش رازو نیازی داشته.بالاخره اونم یه موجودیه واسه خودش و خدا خواسته بیشتر زنده بمونه و روزیشو از جای دیگری به دست بیاره؟
آقا امین من منتظر جواب ایمیلتون هستم.
ممنون
17th مارس 2011 در ساعت 3:30 ب.ظ
سلام
فکر کنم نظر مونا خانم اشتباه باشد
18th مارس 2011 در ساعت 7:45 ق.ظ
چرا فکر میکنی اشتباهه؟
21st مارس 2011 در ساعت 4:57 ق.ظ
بحث بر سر موضوع تدبیر خدا هست فرق نمی کند چه مار و چه گنجشک آقای سکوت می گفت این نوع داستان به تدبیر خدا لطمع می زند ،آقا امین و آقا احسان می گفتند به تدبیر خدا لطمع نمی خورد هر کدام دلایل خودشان رو می آوردند.
این چیزی که شما گفتید در موضوع اصلی بحث نبود
28th آوریل 2011 در ساعت 4:32 ب.ظ
amin jan
man daghighan toy zendegim mesl hamin gonjeshkakam
az iman zaeifammmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm
14th سپتامبر 2011 در ساعت 4:38 ق.ظ
سلام امین جان،
قهر گنجشک را که خواندم ، ناخودآگاه اشکم سرازیر شد،
چون بارها مثل گنجشک و در همان حالت قرار گرفته ام!
من هم یک خونه داشتم که با یک طوفان خراب شد،
بعد من یک خونه دیگه گرفتم…….
میدونم که تو حرفم را باور میکنی:
من تو ۶ تا کشور(۵ قاره) رفتم ، خونه ساختم یا خریدم، خراب شده!
بچه ها خدا همیشه همون بالا بوده و هست…
من هم هنوز بنده خدا هستم،
پس خدا رو شکر
میرم…..
………میرسم بهش
18th سپتامبر 2011 در ساعت 5:51 ق.ظ
سلام دوست عزیزم ممنون از شما، ما هم بنده ی خدا هستیم
خدا رو شکر
17th اکتبر 2011 در ساعت 5:19 ب.ظ
سلام امین جان.یادمه ۲ ۳ سال پیش رفته بودم از روی یه جزوه کپی بگیرم .این داستان رو به خط نستعلیق نوشته بودن و زده بودن به دیوارمغازه .وسطای خوندن داستان کار کپی جزوه ام تموم شد و من مجبور شدم از مغازه بیام بیرون . خیلی کنجکاو بودم بدونم اخر داستان چی میشه ولی دیگه گذرم به اونجا نیفتاد. الان که داشتم داستان قهر گنجشک رو میخوندم اشک تو چشمام جمع شد .خیلی داستان قشنگی بود.من هیچ وقت به تدبیر و حکمت خدا شک نکردم ولی بعضی وقتا واقعا دلم میخواد دلیل اتفاق افتادن یه سری پیشامدهای بد و ناگوار رو بفهمم. فکر میکنم اینجوری تحمل اون اتفاق برام اسون تر میشه.
به هر حال امیدوارم هممون بنده های خوب و شایسته ای برای خالقمون باشیم.
موفق باشی .
9th فوریه 2012 در ساعت 6:19 ب.ظ
به نام خدا
سلام بر همه عاشقان حقیقت
امین خوشگله امان از دست هر چی فیلتره مگه نه …
دو موردشو خدمتتون عرض میکنم :
۱ ) خواستم مقاله ای رو که برای استادمون ترجمه کردمو براش بفرستم ولی نشد حالا تا بعد فیلترینگ استاده احتمالاً نمره درسو داده و هیچ خاکی نمیشه تو سر گرفت .
۲) خودت بگو امین