خاطرات ما دهه شصتی ها
خاطرات - حرف دل, دانلود نایاب ترینها(صوت،تصویر) 13th می 2011برای من که متولد سال ۶۰ هستم سال های دهه ۶۰ و ۷۰ سال های کودکی و نوجوانی است. بمب افکن های عراق را در آسمان دیده بودم. با خانواده سریع می رفتیم داخل زیر زمین پناه می گرفتیم. تلویزیون سیاه و سفید و بعد ها یه تلویزیون رنگی کوچک داشتیم که خیلی دوستش داشتم.
برنامه آقای اقتصادی که پیرمرد خوش صحبت و موسفیدی بود و در برنامه اش زمین های کشاورزی گندم و تراکتور نشان می داد و آقای شهروندی که آدم بدبختی بود و نماینده قشر آسیب پذیر بود.خانوم خامنه که مجری برنامه کودک بود و خیلی مهربون بود. برنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مجری برنامه اش لباس سپاهی تنش بود. مجری های خوش تیپ شبکه یک و مجری های اعصاب خورد کن شبکه دو که همش شعر می خوندن و یه تواشیح تکراری که همیشه تلویزیون پخش می کرد (بی مدیحی کتاو …) دهه های فجر یه سرود پخش می کرد که یه پسر بچه درباره پدر شهیدش می خوند که (خورشید خوب و مهربون بابام رو تو ندیدی؟ دیدمش همین جا بود اون بالا بالاها رفت – از اینجا دانلود کنید) چقدر تلویزیون سرودهای دسته جمعی بچه ها را پخش میکرد.
ویدئو تازه فراگیر شده بود. البته ما در منزل مان ویدئو نداشتیم اما در خانه فامیل هایمان می دیدم. به یاد دارم که بچه محل ها یواشکی نوارهای ویدئویی بروسلی را رد و بدل می کردند. خونه یکی از فامیل ها ترمیناتور را دیدم. فوتبال آن موقع جذابیت خاصی داشت. تب خریدن آدامس فوتبالی بالا بود. همیشه دلم می خواست از آدامسم عکس تیم ملی مکزیک یا عکس رودگولیت در بیاورم. بازار گل کوچیک هم در کوچه پس کوچه های محله مان داغ بود. در دوران کودکی حتی با بچه های محل تیم فوتبال تشکیل داده بودیم و لباس متحد الشکل خریده بودیم. گرچه بعد ها علاقه ام را به فوتبال از دست دادم. از صبح تا شب در کوچه ها پلاس بودیم و بعد از بازی و دعوا با سر و کله خونی و لباس های پاره پوره به خانه بر می گشتیم.
فولکس قورباغه ای پدرم را فقط در عکس های آلبوم دیدم ولی ژیان مان را خوب یادم هست کنار پدرم می نشستم و هنگام رانندگی او با علامت او دنده گوشکوبی ژیان را عوض می کردم. بعد ها ژیان را فروخت و یک پیکان سفید رنگ خرید. پدرم یه موچین دستی داشت شبیه این موزرهای امروزی بود ولی با دست کار می کرد همیشه خدا کله مان را از ته کوتاه می کرد. چند باری در مدرسه چوب ناظم بر کف دستانم خورد. داشتن دوچرخه و تفنگ ترقه ای از آرزوهایم بود. اولین دوچرخه ام از آنهایی بود که چرخ جلویشان از عقبی کوچک تر است. بعد ها یک دوچرخه قناری خریدم تفنگ ترقه ای هم خریدم. در دنیای خیالی خودم یک کابوی بودم که سوار بر اسب شده و تیراندازی می کند.
نمی دانم شما با عکس های فوتبالی از این بازی ها می کردید که عکس ها را بر عکس بچینید و با دست بر آنها بکوبید تا برگردند و هرکس که عکس ها را برگرداند عکس ها را برای خود بردارد؟ سر همین عکس بازی ها دیدم یکی از بچه ها عکس تیم ملی مکزیک را دارد به من گفت عکس را به تو می دهم بگذار با دوچرخه ات دوری بزنم و دوچرخه ام را دزدید بعدآ فهمیدم که غریبه بود و به بهانه عکس بازی خودش را داخل جمع دوستان ما کرده بود. تیله بازی هم می کردیم. همین طور کاشی بازی و پولک بازی. هفت سنگ هم خوراکمان بود. سر بازی هفت سنگ دعوایمان شد و دست یکی از بچه محل ها به نام هانی را شکستم. خیلی اتفاقی پدرم از راه رسید و او را به بیمارستان برد و دستش را گچ گرفت. یادش بخیر از این ماشین کوچیکا که آلمینیومی بود، دراش باز میشد، میاوردیم تو کوچه، جلو خونه با گچ بنایی جاده ی پر پیچ و خم میکشیدیم بعد با بچه ها ماشینا رو میزاشتیم بازی میکردیم، سه ضریه ای!! خیلی باحال بود. بعضی اوقات هم تو تابستون سرنگ خالی میگرفتیم با یه سطل آب، آب پاشی میکردیم به هم.
آن موقع یک پیکان قهوه ای رنگ خریده بود. از باغ های طرشت، توت می چیدیم و مزه قیمه های حسینیه هنوز خوب یادم هست. در بشقاب های استیل غذا پخش می کردند و یک نفر هم بود که با چرخ دستی در کوچه ها داد می زد که آهای وقفی اومده وقفیه ظرف های وقفی تون رو بیارید. یادش بخیر چقدر کپسول گاز جابجا می کردیم. ماشین هایی که کپسول گاز می آوردند بوق آهنگینی می زدند. برق می رفت و چراغ گردسوز نفتی روشن می کردیم. بخاری علاالدین داشتیم و یادم هست که یک بخاری نفتی فیتیله ای داشتیم که بهش می گفتیم ((توئیست)). پنجم دبستان بودم که در پارک محل بساط می کردم و فرفره و آدامس و شکلات و تخم مرغ شانسی می فروختم. تخم مرغ شانسی مثل لپ لپ های امروزی نبود خیلی کوچک بود و داخلش اشیای فلزی طلایی رنگی داشت مثل حلقه و گردنبند. از ده سالگی جذب مسجد و کتابخانه مسجد محل شدم. در آنجا جلسه قرآن داشتیم و همانجا چند جز قرآن را حفظ کردم. همیشه توی خونه با خواهر و برادرام دعوا می کردم. به سن بلوغ هم که رسیدم کمی پرخاشگر بودم.
تو ماه محرم میومدیم واسه خودمون با چادر مامانامون، هیئت درست میکردیم، تو وسط پیاده رو، بعد توش میشستیم جوک تعریف میکردیم! اون موقع هایی که علامت داشتن بورس بود، رفتیم به کولر سازی سر کوچمون یه علم حلبی سفارش دادیم ۱۳ تیغه، چه ذوقی میکردیم، بعد شبا از ساعت هشت با سنج و طبل دسته راه مینداختیم تو محله، همه کاری میکردیم تو دسته جز عزاداری و گریه، فقط چشم و هم چشمی. یه دفعه کوچه بالاییمون علم ۱۵ تیغه حلبی درست کرد ماهم برای رو کم کنی با زور ۴ تا تیغه چسبوندیم اینورو انور علامت که کل رو بخوابونیم! سال بعدش یه ریش سفید محل جمعمون کرد تو خونش برای سینه زنی و عزاداری، از اونجا بود که ارزش محرم رو فهمیدم و دیگه همیشه محرما میموندم داخل هیئت و بیرون نمیرفتم. چقدر اینجوری بهم فاز میداد.
پدرم نوارهای موسیقی سنتی گوش می داد. (اندک اندک جمع مستان می رسند) به برکت دوم خرداد شادمهر عقیلی و خشایار اعتمادی هم گوش کردم. تلویزیون هم اون آهنگ شادمهر رو پخش می کرد که اگر روزی رسد دستم به دامانت….
همیشه دوست داشتم اتاق شخصی داشته باشم و شاید ۱۴ ساله بودم که به این آرزو رسیدم. ۱۶ سالم بود که پدرم کامپیوتر خرید. سیستم عامل ام اس داس و ان سی داشت بعدها هم ویندوز ۳ و ۱ آمد. شاید آتاری هم همان موقع ها بود که خرید. راستی منچ و مارپله هم بازی می کردیم. بچگی همه چی برایم رویایی بود. یادم هست که یه مدت رپ مد شده بود و دخترانی که از چفیه به عنوان روسری استفاده می کردند. فکر می کنم راهنمایی بودم که از طرف شرکت به پدرم یه موبایل با گوشی صاایران داده بودند که خیلی دلم می خواست دستم بگیرم و با خودم این ور و آون ور ببرم. وقتی به شارژ وصلش می کردی این قدر داغ می شد که دست را می سوزاند.
پدرم یه آپارات داشت و فقط یه حلقه کارتون روسی گرگ بلا خرگوش ناقلا. خانه را تاریک می کردیم و روی دیوار برای مان پخش می کرد هیچ وقت این کارتون برای مان تکراری نمی شد. من بچه بزرگ بودم، پدرم مرا به نماز جمعه می برد. نمازهای عید فطر مصلا را هم خیلی دوست داشتم. آن موقع ها موز، میوه ممنوعه بود. موز خوردن مثل رفتن به کیش بود. موز برای پولدارها بود و هر وقت تلویزیون می خواست یه خانواده پولدار رو نشون بده یه دیس پر از میوه که روش موز چیده بودند رو نشون میداد. اینقدر عقده کیش داشتم که یک بار زمان دبیرستان بالاخره تنهایی و بدون پول از راه زمینی و دریایی به صورت قاچاقی رفتم کیش. یادم هست که آن زمانی که خیلی برق می رفت پدرم یک موتور برق خریده بود و هنگام رفتن برق آن را روشن می کرد و تلویزیون نگاه می کردیم.
راستی بچه که بودم نوار قصه هم داشتم. شاید اولین کتاب هایی که خواندم قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی بود. روابط فامیلی خیلی گرم بود گاهی همه فامیل جمع می شدند و همگی می رفتیم پارک چیتگر (اون موقع بهش می گفتیم پارک جنگلی) و دورهم ناهار می خوردیم. حتی یادم هست که خانوادگی می رفتیم در چمن های میدان آزادی زیرانداز پهن می کردیم و شام می خوردیم. نمی دانم چرا همیشه هم استانبولی پلو می خوردیم. آن زمان سیب زمینی هایی بود که بهش می گفتیم سیب زمینی پشندی که خیلی شکل با مزه ای داشت. الان دیگه از اون سیب زمینی ها نمی بینم.
زن های محله مان در کوچه ها و روبروی در های خانه شان می نشستند و حرف می زدند و گاهی سبزی پاک می کردند. یک عزیز خانومی در محل بود که صد کیلو باقالی می خرید و بچه های کوچه را مجبور می کرد تا باقالی هایش را پاک کنند. آهان باز هم از تلویزیون چیزهایی یادم آمد. چند نفر بودند که پاکار ثابت تلویزیون بودند : منوچهر نوذری، محسن قرائتی و مجید قناد و قلقلی که هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد. فیلم های سینما هم فیلم های مواد مخدری بود و جمشید آریا (هاشم پور) و یادش بخیر دزد عروسک ها ( آهای آهای ننه من گشنمه) و سریال آینه عبرت. عباس بهادری در تلویزیون ترانه می خواند ( گل می روید به باغ گل می روید با شبنم صبحگاه رخ می شوید) اون سه نفر هم که با هم می خوندن (بهار آمد با عطر گل یاس زند بلبل …) و خیلی چیزهای دیگه : مسابقه محله، مسابقه هفته (لامپ شما خاموش میشه)، ساعت خوش، مهران مدیری، نصرالله رادش که آواز می خواند ( هوشی موشی شیمپله شفتالو)، سریال اوشین، سریال از سرزمین های شمالی، سربداران، سلطان و شبان و….
تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم، شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !
قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم.. شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد. شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه. شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم. سریال آیینه، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه. شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم. پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن!
شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!! شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت. شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود. شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟
ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه ! کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو ! پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم ! آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی ! گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم! با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست شه، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم! گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !
اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد! بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم. آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟ شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش. فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س! …جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد! …تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم! شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره. چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر. توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم! بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..! شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد. روی فیلمای عروسی، موقعی که دوماد داشت حلقه رو توی انگشت عروس می کرد؛ آهنگ یه حلقه طلایی معین و می ذاشتن. این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی… چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی……. یاد اون روزا بخیر…………..
دل نوشته های یک دهه شصتی
یادمه همیشه مدرسه که می رفتم، موقع نماز مغرب یه آهنگ میزاشتن به نام باز هم مرغ سحر، بعضی اوقات اردوی دانش آموزی که می رفتیم، قبل نماز صبح هم این آهنگ رو میزاشتن، کلیپشم یه پسری بود که ایستاده این آهنگ رو میخوند. دهه شصتی ها خوب میشناسن. بعد از این همه سال برای پیدا کردنش دو ماه گشتم تا بالاخره در یک وبلاگ به نام نسیم گوده هرمزگان پیداش کردم، نسخه ی کامل و با کیفیتش رو، برای من که کلی خاطره داره و اشکم رو در آورد. برای دانلود اینجا میزارم یه سیری به دوران کودکی داشته باشید. لازمه که از آقای فرید به خاطر تهیه این نسخه کامل تشکر کنم.
دانلود کامل باز هم مرغ سحر کیفیت بالا (شبیه این فایل در هیچ جای اینترنت موجود نیست) لینک مستقیم
باز هم مرغ سحر، بر سر منبر گل
دمبهدم میخواند، شعر جانپرور گل
باز از مسجد شهر، صوت قرآن آید
با نسیم سحری، عطر ایمان آید
کودکان خوشسخن، شب فراری شده باز
دیده را باز کنید، شده هنگام نماز
باز خورشید قشنگ، آمد از راه دراز
باز در دشت و دمن، چشم نرگس شده باز
خیز از بستر خواب، کودک زیبا رو
وقت بیداری شد، خیز و تکبیر بگو
مجموعه ای بسیار زیبا از تمام ترانه های نوستالژیک و خاطره انگیز
سرود “مادر برام قصه بگو” از گروه بچههای آباده، یاد آور سالهای تلخ و شیرین جنگ ۸ ساله ایران و عراق. روایت کودکی که از مادر خود از پدر رزمندهاش میپرسد. ویدئو از یوتیوب
مدرسه ها وا شده راستی اینم بخونید
مطالب مرتبط
۷۲ پاسخ برای خاطرات ما دهه شصتی ها”
پاسخی بنویسید
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید، دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به نوشته ی بالا باشد. اگر حرف دیگری دارید و یا قصد پرسیدن سوال دارید، از قسمت ارتباط با ما استفاده کنید.
13th می 2011 در ساعت 11:44 ق.ظ
سلام
دستت درد نکنه امین جان
ما رو به خاطرات بچگی بردی
راستی چند ماه پیش “باز هم مرغ سحر” رو قبل از اذان از شبکه دو دیدم یاد گذشته ها کردم اگه میدونستم برات ضبط میکردم
13th می 2011 در ساعت 2:20 ب.ظ
سلام امین عزیز
دست گلت درد نکنه مارو بردی به یه حال وهوای دیگه
خوندن ومرور خاطرات و حس وحال اون موقع اونهم تو غربت خیلی می چسبه
اون عکسام خیلی قشنگ بود لوازم تحریر های اون موقع اون پاکن شکل پا که هیچ وقتم خوب پاک نمی کردن ولی عوضش بوی خوبی داشتند یاد اون مدادا بخیر که همیشه تهش جوییده بود دفترهای کاهی
آدامس های فینال و جوایینه های دوران تابستون و خیلی چیز های دیگه که همگی سهم بزرگی از خاطرات ما دهه شصتی هاست
بازم ممنون
14th می 2011 در ساعت 1:41 ق.ظ
یاد گذشته های شیرین به خیر! روزهایی که گذشتند و دیگه به هیچ قیمتی برنمی گردند، اون روزا همه چیز قشنگتر بود! حیف …
14th می 2011 در ساعت 11:56 ق.ظ
salam pesar nisti dg
15th می 2011 در ساعت 2:43 ق.ظ
من که از دهه ۶۰ نیستم ولی بعضی از خاطراتم با شما مشترک است.
15th می 2011 در ساعت 5:37 ق.ظ
سلام امین جان
امروز بعد از چند روز به سایتت سر زدم دیدم نوشته تازه ای داری خیلی خوشحال شدم و شروع کردم به خوندن , چند بار هم خوندم و واقعا لذت بردم .
برای من که یک دهه شصتی هستم خوندن این نوشته باعث شد تمام اون چیزایی رو که فراموش کرده بودم واسم زنده بشه و جلو روم رژه برن . تک تک این چیزایی رو که نوشته بودی با تمام وجود اون لحظه احساسشون کردم . عکس اون وسایل مدرسه که گذاشتی فکر می کنم از تمام اون مدل پاکن و تراش ها استفاده کردم اون لیوان آبخوری و…. همیشه از این شعر باز هم مرغ سحر و خوانندش متنفر بودم ولی الان که فکرش و می کنم می بینم دلم واسه اون و شعرشم تنگ شده .
مرسی امین جان بابت حس و حالی که به من و دوستان اینجا دادی .
15th می 2011 در ساعت 9:21 ق.ظ
سلام امین
مرسی خیلی از خاطرهها زنده شد خیل خوب وصف کرده بودی
15th می 2011 در ساعت 9:57 ق.ظ
man 68i hastam amma jalebe ke kheili az khateraatemoon moshtarake.man yadam rafte bood kollisho.makhsoosan haft sango…vali motmaennam be man ke too rasht bozorg shodam kheili bishtar khosh gozashte taa to ke too tehran boodi
15th می 2011 در ساعت 12:03 ب.ظ
سلام به دوستان عزیزم ، مرسی از همه تون به خاطر نظرات زیباتون،
15th می 2011 در ساعت 11:34 ب.ظ
سلام
باز مرغ سحر رو تو مدرسه ابتدایی با بچه های میخوندیم
یه تیکه از خوندن محمد رضا هدایتی گذاشتید.. خیلی دوسش دارم…
یه تیکه هایی از فیلم این صدا رو میزاشتن… ولی اینقدر دیالوگ روش نبود… امکانش هست MP3 اش روبزارید
ضمنا من فلش صواتی درست میکنم
16th می 2011 در ساعت 5:02 ق.ظ
امین سلام
بابا دمتتتتتتتتتت گرم واقعا مارو بردی به اون دوران
کارت محشرو فوق العاده بود. دستت درد نکنه کم کم داشت اینا از ذهنا پاک میشد.
موفق باشی.
16th می 2011 در ساعت 12:00 ب.ظ
سلام
یعنی هر چی خاطره گفتین یادمه. آخه منم خیلی اهل خاطره هستم. این شعر بازهم مرغ سحر… که الان تا دیدم متوجه شدم همشو حفظم. حتی ریتم و فراز و فرود خوندنشو….
این لیوان کشویی هم که عکسشو گذاشتین، من دقیقا همین رنگشو داشتم. اون کارتایی هم که باهاش بازی می کردیم یادمه… تاق می زدیم. تو کوچه کنار دیوار رو آسفالتا.. البته من نه… داداشم تاق می زد می برد منم التماس می کردم یکیشو بهم بده.
خیلی عالی بود…مرسی.
20th می 2011 در ساعت 4:50 ق.ظ
سلام آقا امین
امروز داشتم توی اینترنت می گشتم که به این نوشتار جالب برخوردم . سفرنامه ی شاردن فرانسوی در مورد ایران . اگه متنش رو درست ترجمه کرده باشند و البته مترجم چیزی اضافه و کم نکرده باشه ، متن جالبیه . به نظرم بد نیومد شما هم یه نگاهی بندازید .
سفرنامه ی شاردن فرانسوی ( ایران )
سر ژان شاردن،جهانگرد و فیلسوف بزرگ فرانسوی در ۱۶ نوامبر سال ۱۶۴۳ در پاریس بدنیا آمد. ژان بعد از اینکه تحصیلات خود را به پایان رسانید در سن ۲۲ سالگی تصمیم گرفت که اولین سفر جهانگردی خود را از آسیا و هند شرقی آغاز نماید که بیشترین تمایلش از این سفر،عشق به دیدن ایران بود.
شاردن دوبار به ایران سفر کرد که بار اول ۶ سال و در مرتبه ی دوم ۴ سال در ایران ماند و زبان فارسی را یاد گرفت. شاردن اولین جهانگرد اروپایی بود که توانست زبان فارسی را یاد بگیرد،بخواند و بنویسد و اولین کتابش را که مربوط به سفرهای ایران بود در سال ۱۷۷۱ میلادی در پاریس منتشر کند و در آن کتاب چگونگی مرگ شاه عباس دوم و بر تخت شاهی نشستن شاه صفی،پسر شاه عباس دوم را شرح دهد.
شاردن بر خلاف اکثر جهانگردان اروپایی که به ایران آمدند وضعیت و شرایط زندگی مردمان آن دوره را بدون هیچ قصد و قرضی به رشته ی تحریر در آورد.
متن کامل سیاحت نامه ی شاردن در سال ۱۸۱۱ میلادی،آن هم به تشویق ناپلئون بناپارت که در آن موقع با ایران رابطه ی سیاسی برقرار کرده بود،در ان کشور منتشر شد.
ژان شاردن یکی از مشاهیر بزرگ فلاسفه ی جهان بود و مورخین قرن هیجدهمی چون منتسکیو و روسو در تدوین نظریات تاریخی و تهیه آثار علمی با ارزش خود، از عقاید فلسفی و اجتماعی این جهانگرد بزرگ سود برده بودند. او با تحقیقات دقیق خود،ایران و ایرانیان را برای اولین بار آنطور که شایسته اش بود،به همه ی مردم جهان معرفی نماید. او اولین کسی بود که کتابی در ارتباط با بناهای تخت جمشید نوشت و آن را منتشر کرد.
ادوارد براون،ایران شناس معروف انگلیسی در باره ی او می گوید :
” شاردن معتبرترین مورخ عهد صفوی است و سیاحت نامه ای که او نوشته است از پاره ای جهات با شاهنامه ی فردوسی می شود مقایسه اش کرد که در آن از دلاوریهای پهلوانان ایران صحبت به میان آمده است.
ژان شاردن در ۵ ژانویه سال ۱۷۱۳ درگذشت.
نژاد ایرانی تا دویست سال قبل به این زیبایی نبود،برای اینکه ایرانیان،پیوسته بین خویشاوندان وصلت می کردند و خون تازه وارد خانواده های ایرانیان نمی شد. از دویست سال به این طرف رسم وصلت کردن با نژادهای بیگانه،بخصوص وصلت با گرجی ها و چرکس ها که از زیباترین نژادهای جهان هستند،در ایران طوری متداول شد که در آن کشور هر کس اسم و رسمی داشته باشد،مادرش گرجی است یا چرکسی. اختلاط نژادهای ایرانی با نژادهای گرجی و چرکسی،نژاد ایرانیان را خیلی زیباتر کرده است.
مردها و زن ها،در شهر اصفهان ” پایتخت ایران در زمان حکومت صفوی ” همه بلند قامت و نارک اندام هستند و من در اصفهان،مرد زشت ندیدم مگر،روستائیان که از اطراف به شهر می آمدند. انسان وقتی از معابر و بازارهای اصفهان عبور می کند آنقدر مردان زیبا می بیند که نمی داند کدامیک از آنها را از نظر بگذراند. من زنها را که حجاب داشتند،نمی دیدم ولی در کشوری که مردها آنقدر زیبا باشند،معلوم است که زیبایی زنها به چه پایه می رسد و تمام جوان های ثروتمند ولایات ایران که خواهان زن بسیار زیبا باشند برای زن گرفتن به اصفهان مسافرت می کنند و از دختران اصفهانی خواستگاری می نمایند. اکثر زنهای سلاطین صفویه،گرجی یا چرکسی هستند و مادر تمام سلاطین ایران در دوره ی صفویه گرجی یا چرکسی بوده اند. علاوه بر اختلاط نژاد ایرانی با نژادهای گرجی و چرکسی،چیزی که زیبایی ایرانیان را حفظ کرده خشکی هوای آن کشور بوده است.
زیبایی ایرانیان را حفظ کرده خشکی هوای آن کشور بوده است.
هوای تمام مناطق ایران،غیر از ولایات شمالی و سواحل خلیج فارس و بحر عمان خشک است و هوای خشک مانع از این می شود که زیبایی مرد و زن،بزودی از بین برود. در پاریس اگر یک ورق کاغذ را شب قبل از خوابیدن در هوای آزاد بگذارید،هنگام صبح می بینید که آن کاغذ از رطوبت هوا خیس شده است ولی در اصفهان اگر کاغذی را در شب قبل از خوابیدن در هوای آزاد قرار دهید هنگام صبح کوچکترین اثر رطوبت در آن نمی بینید. ایرانی ها ” و البته سکنه ی شهرنشین آنها ” همانگونه که از حیث زیبایی و خوش اندامی در خور تحسین هستند،از حیث اخلاق و معاشرت هم در دنیا بی نظیر می باشند.
من هیچ ملت را مودب تر و ملایم تر از ملت ایران ندیده ام و ادب و نزاکت در ایرانی ها فطری است و اگر سالها با یک ایرانی دوستی و یا معامله بکنید،محال است از زبان او چیزی بشنوید که شما را برنجاند و محال است که او حاضر باشد یک خبر بد به شما بدهد و اگر مجبور شود راجع به مرگ یک نفر صحبت کند و می گوید ” عمرش را به شما داد ” یا ” عمرش را به شما بخشید “. یعنی او نمی خواست بمیرد تا این که باعث تاثر شما بشود بلکه چون شما را دوست می داشت برای ابراز دوستی عمرش را به شما واگذار کرد و رفت.
من هیچ ملت را ندیدم که مثل ایرانی ها نسبت به اقوامی که از لخاظ نژاد و دین بیگانه هستند،سهل انگار باشند. در این هنگام که در کشورهای اروپایی اختلافات بزرگ مذهبی وجود دارد در ایران،هیچکس به یهودی ها و عیسوی ها و گبرها و مسافرین اروپایی که گاهی به ایران می آیند کاری ندارند مگر اینکه بعضی از افراد آنها را تحریک کنند و به جان یهودی ها یا عیسوی ها و یا گبرها،بیاندازند.
اما از زمان سلطنت شاه عباس بزرگ به بعد،اگر قشری از افراد در صدد برآیند که عوام الناس را تحریک کنند و به جان یهودیان و عیسویان و گبرها بیندازند،هر قدر مقام آنها بزرگ باشد دچار مجازات های هولناک خواهند بود. این ملت با ادب و مهربان،مهمان نوازترین قوم جهان است و هر کس در هر فصل به خانه یک نفر برود،ولو صاحبخانه بی بضاعت باشد،میزبان،مجبورش می کند که چیزی بخورد و یا بیاشامد.
در اضفهان عوام الناس نمی توانستند نام من ” شاردن ” را تلفظ کنند و مرا ” شیرده ” می خواندند،زیرا تلفظ ” شیرده ” به مناسبت گاو یا گاومیش شیرده برای آنها آسان بود.
در یکی از روزهای پاییز کنار یکی از آبادی های اصفهان در صحرا گردش می کردم که یک روستایی با اینکه می دانست من فرنگی و مسیحی هستم مرا بخانه خود برد و نشنانید و چند لحظه ی دیگر یک سینی مقابل من نهاد که در آن چند نان لواش و چند خوشه ی انگور بود. چند روستایی دیگر هم برای اینکه مرا ببینند وارد آن خانه شدند و به من تعارف کردند که نان لواش و انگور بخورم.
من دیده بودم که ایرانیان پنیر را لای نان می گذارند و می خورند،بنابراین حبه های انگور را لای یک قطعه از نان لواش گذاشتم و هنگامی که می خواستم به دهان ببرم،حبه های انگور در نان شکست و آب انگور فرو ریخت و روستائیان خندیدند اما خنده آنها از شادی بود نه از روی تمسخر و من حس می کردم که قصد ندارند مرا مورد مسخره قرار بدهند بلکه از ناشی بودن من تفریح می نمایند و سپس میزبان رسم غذا خوردن نان و انگور را به من آموخت و گفت : اول باید نان را به دهان برد و بعد حبه های انگور را.
من در هیچ کشور،جماعتی ندیدم که مثل جماعت نوکر باب ایران،مسرف باشند و ثروت خود را در اندک مدت با عیش و طرب و ولخرجی از دست بدهند. نوکر باب در ایران به جماعتی اطلاق می شود که درباری و حکام ایالات و ولایات هستند و در دستگاه دولت خدمت می کنند. این طبقه به قدری به عیش و عشرت علاقه دارند که اگر پادشاه ایران یک روز را معادل پانصد هزار لیره فرانسوی به یکی از درباریان خود بدهد که در کشور ما برای اعاشه چندین خانواده ی بزرگ تا پایان عمرشان کافی است،ماه دیگر آن شخص از آن همه پول،یک پشیز ندارد و همه را صرف تجمل و باده نوشی و آمیزش با زیبارویان کرده است. اما این ولخرجی خارق العاده که نظیرش در کشورهای دیگر دیده نمی شود فقط بین طبقه ی نوکرباب ایران است که در دستگاه دولت کار می کنند و طبقات دیگر نه فقط ولخرج نیستند بلکه صرفه جو نیز می باشند و ثروت کشور را همان طبقات صرفه جو بوجود آورده اند.
در ایران اشراف و نجبا وجود وجود دارند ولی نه مثل فرانسه. در فرانسه اصیل زادگی موروثی است و کسی که پدرش اصیل زاده نباشد، نمی تواند خود را در سلک اشراف در آورد اما در ایران،جزو اشراف شدن مستلزم این نیست که پدرشان اصیل زاده باشد و هر کس که ابراز لیاقت کند یا ثروت تحصیل نماید می تواند در شمار اشراف در آید و عده ای کثیر از اشراف دربار ایران کسانی هستند که پدر یا جد آنها مردی گمنام بوده و آنها توانسته اند با ابراز لیاقت خود را جزو اشراف کنند.
منبع : سایت مجله خبری گجمو
22nd می 2011 در ساعت 3:00 ق.ظ
مسابقه قناد یادتون هست؟
ساعت شنی میگرفت ؟
گل گفتی آی گل گفتی….!
مثل یه بلبل گفتی
جواب عالی دادی
غنچه بودی شکفتی!
23rd می 2011 در ساعت 2:42 ق.ظ
وای چه باحال بود! مرسی من فکر میکردم خودم حافظه خیلی قوی دارم روم کم شد. منم بیشتر اون لوازم تحریر هارو داشتم همیشه گمشون میکردم مثلا اون پاک کن شکل پا که آدمو حرس میداد پاک نمیشد!!!!!چرا اصلا میخریدیمش وقتی پاک نمیکرد؟!! خوب یادمه تو اون برنامه قلقلی(چرخ چرخ عباسی) نقاشی منو نشون داد بودن چقدر جیغ کشیدم از خوشحالی (قلقلی هنوزم برنامه داره). کارتون چوبین یادتونه برونکا که فقط دماغو چشماش بیرون بود؟غورباقه سبز! خدایا چقدر دلم تنگ شد.
28th می 2011 در ساعت 2:42 ق.ظ
تقریبا ۹۰ درصد این خاطره ها مشترک بود . یادش به خیر اون روزا زندگی یه رنگ دیگه بود…
29th می 2011 در ساعت 8:39 ق.ظ
خیلی قشنگ گفتین،من واقعا تنها اون دوران معنای زندگی رو فهمیدم
4th ژوئن 2011 در ساعت 4:56 ق.ظ
سلام، راستی آقا امین زمان شما (عکس هندی….؟!…….)مد بود؟بعداًاگه وقت کردی برو بلیط کیش رو با اون میوه فروش به نرخ روز حساب کن
7th ژوئن 2011 در ساعت 1:39 ق.ظ
خیلی عالی بود
10th ژوئن 2011 در ساعت 8:53 ق.ظ
وای خدای من، اشکم در اومد با خوندن این مطلب
تمام خاطراتم زنده شد
مخصوصا با اون عکسهایی که گذاشتی، فارسی کلاس اول، اون دفتر مشقهایی که پشتش نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است، اون پاکنهای سکه ای و نقش کف پا و پاستورهای ماشین و هواپیما که هر کس کارت لامبورگینی دستش میوفتاد، دیگه خودشو از پیش برنده میدونست
یادمه بابام بعد از جام جهانی ۹۴ یه توپ ۴۰ تیکه برام خرید، یه روز که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم یکی از بچه ها توپو شوت کرد تو خیابون اصلی، یه پسره هم یهو از سر کوچه پیداش شد و توپم و دزدید، کلی گریه کردم. رفتم خونه انتظار داشتم بابام یه کشیده بخوابونه تو گوشم، ولی نه تنها دعوام نکرد بلکه رفت از یه توپ دیگه برام خرید. کلی خوشحال شدم
یاد باد آن روزگاران یاد باد…
11th ژوئن 2011 در ساعت 4:54 ق.ظ
سلام مرسی رضا جان دوست عزیزم از لطف و محبّت شما
چقد از لامبورگینی که خندم گرفت، واقعانا 🙂
نوشته های شمام خیلی قشنگه ها 🙂
22nd ژوئن 2011 در ساعت 6:19 ب.ظ
دستت درد نکنه خیلی خاطره انگیز بود منم متولد ۶۰ هستم ….تازه ماها که تو شهر های مرزی و جنگی بودیم خیلی بدبخت بیچاره تر بودیم همش در به دری و آوارگی از این شهر به اون شهر از این روستا به اون روستا اصلآ نفهمیدم کلاس اول و دوم رو چه طوری خوندم همینجور الکی بهمون ۲۰ میدادند ….خونمون هم چسبیده به پالایشگاه نفت بود هفته ا ی یه بار رو شاخش بود پالایشگاه بمباران بشه هنوز که هنوزه حتی از صدای آتیشبازی هم میترسم و عصبیم میکنه این صداها ….بدبختی تو شهر ما هیچ وقت آژیر سفید نمیشود همیشه آژیر زرد و قرمز بود…. چون با عراق هم هم مرز بودیم تا میومدیم به خودمون بجنبیم هواپیما ها رو سرمون بودند …دیگه شهید شدن عزیزانمون هم که جای خودش ….خوب از خاطرات تلخ بیایم بیرون ….یادمه یه شب میخواست اوشین رو پخش کنه برق های خونه های سمت جنوبی که خونه ما هم اون قسمت بود قطع شد همسایه های سمت شمالی برق داشتندمن و خواهر و مامانمون هم داشتیم واسه دیدن سریال بال بال میزدیم تا آخر سر چایمون رو برداشتیم رفتیم خونه همسایه روبه رو یی اوشین رو دیدیدم ….یبار هم مامانم یه دونه موز واسم خرید شب قبل از خواب پوستش رو با سوزن چسبوندم بالای سرم صبح زود بابام کنده بود انداخته بود تو اشغالا که شهرداری برده بود چه به قیامتی به پا کردم سر پست موز م ….:D
23rd ژوئن 2011 در ساعت 11:47 ق.ظ
http://www.soundsofmychildhood.com/posts?order_by=featured&show=tv_radio
23rd ژوئن 2011 در ساعت 4:54 ب.ظ
این لینک فوق العاده بود ممنونم از شما بابت این معرفی
31st جولای 2011 در ساعت 8:38 ب.ظ
سلام
خدا خیرتون بده قبلنا خیلی دنبال “باز هم مرغ سحر گشتم”
دستتون طلا
10th آگوست 2011 در ساعت 3:36 ب.ظ
تو عمرم با خنده اشک نریخته بودم.نمیدونم چی بگم! یه تشکر معمولی؟
14th آگوست 2011 در ساعت 10:17 ق.ظ
ای خدا ! چه روزهایی داشتیم، همش با ترس از امتحان و کتک بابا و صدای حارجیهای سر بازار گذشت
27th آگوست 2011 در ساعت 5:25 ق.ظ
سلام به همگی
منم برگشتم به اون دوران.اون پاک کنهایی که بیشتر کثیف می کرد تا پاک!اما از همه رنگشو داشتیم!!!دفترهایی که هیچوقت به آخر نمی رسید. چون قبلش یا جلدش کنده میشد یا ما خسته می شدیم .برنامه کودک ۹ صبح شبکه ۲ روزهای آدینه با کارتون می تی کمون!سا@۲ بعد از ظهر شبکه ۱ …یا غمی که یکم پاییز بهنگام شنیدن همشاگردی سلام سا@ ۵ بهم دست می داد(آخه من دلم برای مامانم تنگ می شد(:)
روزهای خوبی بودن.سپاس
27th اکتبر 2011 در ساعت 8:10 ب.ظ
وای امین جان اگه بدونی با این نوشته های خاطره انگیزت با دل من چه کار کردی؟
واقعا چه روزهای خوشی بود روزهای بچگی.یادش به خیر…
بد جوری ….بدجوری بغض گلومو فشار میده…..
28th اکتبر 2011 در ساعت 8:18 ق.ظ
سلام اقای امین که الان برای خودت مردی شدی اسمم سیروس است.
میخاستم ازت تشکر کنم من را بردی به حال و هوای اون موقعها انگار خاطرات تو خاطرات من است.یادم میاد منم دست فروشی میکردم بستنی میفروختم ادامس بامیههای قرمز که دیگه الان نیست.ابالبالو اب زرشک .حلقه هایی بود که به شکل موش بود می بردم با برادر کوچکتر خودم میگذاشتیم کنار سینما و مردم می امدندو باید حلقهها را می انداختنند داخل موشها یادش بخیر زمستونهاش با الان اصلا فرق داشت شاید ان موقعها جنگ بود مردم با هم صمیمیتر بودند یا زندگها ماشینی و کامپیوتری نبود مردم با هم مهربان بودند ولی الان با کسی نمیشود درددل کرد انقدر با هم بد و زننده برخورد میکنیم که انگار ما از همان نسل نیستیم انگار ادمها عوض شده اند با همدیگر جنگ دارند گذشت ندارند مردم درست است که مشکلات فراوان دارند ان موقع مشکلات که بیشتر بود هنوز صف خرید گوشت کوپنی یادم نمیرود خرید روغن برنج دفتر از فروشگاه قدس یا تعاونیها .یادم که برف میامد مردم چقدر زوق میکردند یا اعیاد که میشد مخصوصا عید نوروز یه حال و هوای دیگهای داشت یا همان موشک باران که ما همیشه تا ۱۰ میشمردیم بعد صدا یاصابت موشک میامد و بعد میفهمیدیم که به کجا خورده .یا زمان محرم که میشد میرفتیم خدا وکیلی برای امام حسین سینه میزدیم ولی الان ده یتالی میشه که اصلا من هیت نرفتم.همه اینها را گفتم که یه مقدار دلم خالی بشه یه روزهایی میشه که اصلا ارزو میکنم کاشکی بزرگ نمیشدم در صورتی که در بچگی بزرگ شدنم ارزوم بود.امیدوارم هر جا که هستید زندگی بر وفق مرادتان باشد و همیشه دلهایتان خندان باشد.
5th نوامبر 2011 در ساعت 2:08 ب.ظ
واقعا محشر بود نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. اینا رو با چشمان گریان مینویسم.. چه دورانی داشتیم تا حالا کسی اینطوری مرا به گذشته نبرده بود.. واقعا در ادبیات استادی.. من متولد ۶۴ هستم ولی اکثر خاطراتمون مثل هم هستش.
از بابت سرود نماز هم ممنون..
خواهش میکنم ای خاطراتت رو ادامه بده. دوباره به سایتت سر میزنم.
6th نوامبر 2011 در ساعت 8:03 ق.ظ
سلام بر دوست عزیزم دهه ی شصتی از لطف و محبتت بسیار ممنون هستم، خیلی خوشحال شدم که این نوشته این خاطرات رو برات زنده کرد
گریه هایی که بارها برای من هم با یادآوری این خاطرات زیبا، جاری شد.
در پناه خدا
9th نوامبر 2011 در ساعت 4:53 ب.ظ
نمیدونم چی بگم… خیلی قشنگه… من شصت وهفتی هستم و تم.م اینها رو به یاد دارم… کاش فقط ۱روزمیشد به اون موقعا برگشت.اصلا فکر میکردیم که ایندمون اینی که امروز هستیم بشه؟؟
14th نوامبر 2011 در ساعت 6:17 ق.ظ
سلام مهناز جان، واقعا نه! من هم آرزو داشتم فقط یکساعت به اون دوران زیبا برمیگشتم
15th نوامبر 2011 در ساعت 2:18 ق.ظ
هی بچه ها اون موقعه ها من جبهه بودم گاهی می اومدم سر بزنم مجبور بودم با خواهرم این برنامه ها را نگاه کنم یادش به خیر اون موقع به نظرم بی مزه می اومدن
15th نوامبر 2011 در ساعت 4:34 ق.ظ
بازم سلام امین جان
خیلی جالبه بعد از چندین ماه که از ارسال این مطلبت میگذره هنوز هم با استقبال بازدید کننده ها مواجهه!
کامنت “شما یادتون نمیاد …” تقریبا همه اش رو یادمه، البته بجز بعضی هاش که من یادم نمیاد انجام داده باشم مثل کنف کردن دوستمون موقع دست دادن.
عیدهای نوروز، نون خشک یا دمپایی پاره میدادیم به نون خشکی و به جاش ماهی قرمز میگرفتیم.
پیک نوروزیمون رو همیشه میذاشتیم روز آخر مینوشتیم. یادمه همیشه سیزده بدر که میرفتیم بیرون، من مشغول نوشتن پیکم بودم و بقیه بازی میکردن.
یادمه یه بار شیطونی کردم، آقای ناظم که همسایه دیوار به دیوارمون هم بود، با یه تیکه شیلنگ که همیشه توی دستش بود چند تا زد کف دستم. آخ چه سوزی داشت.
یادمه اون موقع ها مدرسه ها سنگر داشت. زنگهای تفریح یه عده میرفتن توی سنگر و یه عده بیرون و به هم سنگ پرتاب میکردیم!!! یادمه یه بار یه سنگ زدم و سر همکلاسیمو شکوندم. بردنم دفتر. آقای ناظم نامه داد که اولیامو بیارم. ولی من هیچ وقت نامه رو به مادر و پدرم ندادم و قضیه به خیر و خوشی تموم شد!
یادمه با یه دونه ۵ ریالی که توی جیبم بود میرفتم بقالی سر کوچه و آلوچه یا آبنبات میخریدم
یادمه تابستونا با حصیر و سیریش و کاغذ، بادبادک درست میکردیم و هوا میکردیم. بعد روی یه تیکه کاغذ نامه مینوشتیم و وسط کاغذ رو سوراخ می کردیم و نخ بادبادک رو از وسطش رد میکردیم و کاغذ میرفت بالا پیش بادبادک.
یادمه اون موقع ها عموم اینا یه دستگاه ویدئو داشتن که فقط ۲ تا فیلم داشت یکیش فیلم قبل از عملیات عموی شهیدم بود که باهاش مصاحبه کرده بودند و یه دونه دیگه هم یه فیلم کاراته ای بود. من و پسر عموم عاشق این فیلم بودیم. شونصد بار این فیلم و دیدیم و هر بار هم که فیلم تموم میشد جوگیر میشدیم و از در و دیوار میرفتیم بالا و به همه جا مشت و لگد میزدیم!
یادمه اون موقع ها پسر عموم یه دونه TV Game داشت. یه بازی تنیس داشت و روی خود دستگاه هم دو تا گردالی داشت که با چرخوندن اونا راکت تنیس بالا و پایین میرفت. عکسشو توی لینکهای زیر ببینید
اینجا، اینجا
بعدها آتاری اومد و ما اولین نفری بودیم که توی فامیل آتاری خریدیم. از کوچیک و بزرگ مینشستیم پای آتاری و محبوبترین بازی هم River ride بود
اینجا، اینجا
سایر بازی های آتاری
امین جان اینقدر ما رو نبر به قدیما، بذار به زندگیمون برسیم 😀
16th نوامبر 2011 در ساعت 12:00 ب.ظ
سلام ممنون از آقا جواد گل، خیلی خوشحال شدم از اینکه شما که جبهه رفته هستید در اینجا پیغام گذاشتید، باعث افتخار هست
و سلام به مهندس رضای عزیز، از نوشته و عکسات بسیار ممنون هستم، خیلی عکسا برام جالب بود
دستت طلا 🙂
20th دسامبر 2011 در ساعت 11:10 ق.ظ
سلام امین جان واقعا از مطلبت ممنونم که منو نا خود آگاه برد به اون سالا.
الان ۴ بار مطلبتو خوندم و هنوزم سیر نشدم.
یاد اون روزا و کارتون دیدینا تو تلوزیون های سیاه سفید به خیر .
آرم برنامه کودک یادتونه؟
کارتونای اون دوره خدایی از کارتونای الان خیلی باحالتر بودن.
هایدی ، دختری در مزرعه ، پینوکیو ، سند باد ، زبل خان ، تام وجری ، زنان کوچک ، یوگی و دوستان ، فیلمه بازم مدرسم دیر شد و…….
ولی بازم معتقدم هر صمیمیتی هست بین بچه های اون دوره هست ، هر لذتی هم بود با وجود سختی ها بتزم مربوط به اون دوره بوده…
امین جان از تو هم ممنونم که این مطلب رو گذاشتی و امیدوارم همه دهه شصتی ها هر جای دنیا که هستن موفق باشن و همیشه هوای همو داشته باشن.
23rd دسامبر 2011 در ساعت 10:20 ق.ظ
سلام ممنون از لطفت سیامک عزیز
22nd ژانویه 2012 در ساعت 11:48 ب.ظ
مردم از بس گریه کردم
کاش اون روزها تمام نمیشد
23rd ژانویه 2012 در ساعت 3:39 ق.ظ
سلام بر همه دهه شصتی ها
منم دهه شصتی ام
بله زمان میگذره مریم خانم دنیا همینه ، بوده و هست خیلی هم سریع میگذره پس گریه نکن و بجاش فکرای آینده و بودن کن نه گذشتن زمانها و نبودن
یاد باد آن روزهایی که در اراک با پای برهنه فوتبال بازی میکردم و چه گلهایی میزدم ؛ یادمه کلاس اول ابتدایی امتحانات رو که دادم به اتفاق بچه های همسن خودم یه تیم درست کردیم و تو مسابقاتی که تو یه پارکی تو اراک برگزار میشد بازی میکردیم البته کاپیتان تیم خودم بودم و ۷ یا ۸ نفرم بودیم اسم تیم رو هم خودم گذاشته بودم عقاب طلایی که یادم اون موقع ها یه برنامه کودک بود که یه عقاب سحر آمیز داشت و به اون خاطر اسم تیم رو گذاشتم
الان حدود ۱۶ ساله تهرانیم ولی هیچ و هیچ
بله یاد باد آن روزگاران یاد باد.
26th ژانویه 2012 در ساعت 6:34 ق.ظ
سلام عزیز . منم متولد ۶۰ هستم و از اینکه می بینم هنوز کسانی هستند که اون حال و هوا در اونا هنوز زنده هست و اون روزا رو به این خوبی یادشونه تنهایی برام بی معنا میشه . خدایی خیلی وقت بود که دنبال این حرفا می گشتم . مرسی عزیز
1st فوریه 2012 در ساعت 12:47 ب.ظ
کاش قدر روزگار طلایی دهه۶۰ رو میدونستیم .دلم تنگه تنگ.یاد امام وشهدا بخیر.
20th می 2012 در ساعت 12:23 ب.ظ
سلام منم دهه شصتیم اتفاقی اومدم اینجا و وقتی تیترش و خوندم نتونستم دل بکنم .حتی همه ی نظرها رو هم خوندم .
منم گاهی دلم برای اون روزا تنگ می شه. راستی شماها هم مثل من و داداشم عکسهای آدامس باربی و آدامس زاگر جمع می کردین؟
یا با انگشتر آبپاش دوستاتون و سر کار می ذاشتین؟
26th جولای 2012 در ساعت 2:29 ق.ظ
سلام بزرگوار
من یکی از بچه های طرشت هستم و از اینکه در خاطراتت از طرشت و حسینیه ما اسم آوردی خیلی خیلی سپاسگذارم
نوشته خاطره انگیزی هم داری با دانلود ها و عکسهای خاطره انگیز تر که با اینکه متولد سال ۷۰ هستم من رو به همون دوران و خاطرات گذشته برد
ممنونم ازت
خدانگهدار
21st آگوست 2012 در ساعت 3:08 ق.ظ
سلام.مرسی از آهنگ هایی که گذاشتید.واقعا خاطره انگیز و لذت بخش بود.من حدود یک هفتس دارم دنبال اهنگ گل گل گل اومد کودوم گل میگردم.ولی نتونستم پیدا کنم.اگه ممکنه و دارید بزارید ای دانلود چون خیلی ازش خاطره دارم. همون آهنگی که میگه شاپرک خسته میشه بالهاشا زود میبنده. مرسی.محسن از تهران
24th آگوست 2012 در ساعت 5:32 ق.ظ
سلام
بابا گریه ما رو در آوردی.چقدر قشنگ نوشتی.
چطوری همه این خاطرات رو یادت بود.من سعی می کنم اون دوران رو فراموش کنم.
شرایط زندگی خیلی سخت بود ولی دل مردم شاد بود.
17th ژانویه 2013 در ساعت 1:48 ب.ظ
سلام
خیلی قشنگ بود
اگه بازم از اون دوران عکسی چیزی داری بذار حالشو ببریم
17th ژانویه 2013 در ساعت 2:02 ب.ظ
پاکنهای میلان رو کسی یادشه؟ خیلی خوب پاک میکردن اما خیلی نرم بودن و زود خورد میشدن.
یه آدامسهای عکسداری هم اومده بود ترکیه ای که مزه خاصی داشت و عکس ماشین توش بود و بعد شایعه شده بود توش روغن خوک بکار رفته.هههه.
جامدادی های دکمه دار ژاپنی کسی یادشه؟ که خیلی گرون بود و دکمه میزدی و چند تا در و محفظه داشت که باز میشد مخصوص مداد و مداد تراش و غیره و روشون عکس فضاپیماهای آمریکا بود و یه زمان آرزوی ما بود داشته باشیم از اینا.
د.چرخه های فنری یاماها ژاپن هم از چیزهای رویایی اون زمان بود…مداد تراشهای فلزی آلمانی..و مداد قرمزهای چینی که خیلی آشغال بود و دایم نوکش میشکست..مداد اتود های ژانی نارنجی رنگ که خیلی با کیفیت بودن و….
17th ژانویه 2013 در ساعت 4:38 ب.ظ
دستد دارد نکنه خیلی عالی بود یادش بخیر روز های خوش خیلی زود گذشت امیدوارم روزهای خوش دوباره به ایران بگرده تا همه ایرانیان بتونن دوباره به ایران برگرداند و در ایران آزاد زندگی کنند .دمت گرم !
17th ژانویه 2013 در ساعت 4:43 ب.ظ
راستی من تو ژاپن نیستم در زلانده نو هستم نمیدونم چرا پرچمه ژاپن میاد
17th ژانویه 2013 در ساعت 7:49 ب.ظ
رامتین اینجا چشمم داره آخه ، خُب سایت خوبه . ماله دوستمه که مثل داداشم میمونه . داداش امین گُل
18th ژانویه 2013 در ساعت 4:15 ق.ظ
آدامس ترقهای ، آدامس متری ، مسابقه محله با شیرینکاری ،لیوان آبخوری کشو ایها ، دستت درد نکنه واقعا منو بردی به قدیما اما اون وسط یه چیزی نوشتی واقعا تکونم داد تقریبا یادم رفته بود :
یادش بخیر از این ماشین کوچیکا که آلمینیومی بود، دراش باز میشد، میاوردیم تو کوچه، جلو خونه با گچ بنایی جاده ی پر پیچ و خم میکشیدیم بعد با بچه ها ماشینا رو میزاشتیم بازی میکردیم، سه ضریه ای!!
18th ژانویه 2013 در ساعت 7:15 ق.ظ
یعنی دهنت سرویس. ما رو بردی به ۳۰ سال پیش.
آقا من هر چه میگردم این یک آهنگ رو پیدا نمیکنم: سحر با باد میگفتم حدیث آرزمندی …. که اون موقعها پخش میشد. همچنین اگر یک قسمت از مجموعه دیدنیها رو داشتی حتما آپلود کن مطمن باش کلی آدم دعات میکنن
18th ژانویه 2013 در ساعت 11:31 ق.ظ
خیلی جالب بود ولی شما خیلی وضعت از ما بهتر بوده. ما تو منطقه محروم بودیم اون موقع نه ویدئو دیدم نه آتاری
31st ژانویه 2013 در ساعت 5:41 ب.ظ
سلام آقا امین مرسی بابت وبلاگتون بغض کردم/ بچه های امروز چی از زندگی میفهمن؟ یاد برنامه کودکهای قشنگ وآموزنده بخیر….. ….. ای خدا کرمتو شکر کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم/ با عروسکای پلاستیکی که دست وپاشون در میومد چقد حال میکردم. یاد تمام خاطرات خوش بخیر
26th فوریه 2013 در ساعت 11:52 ق.ظ
وای اینا خاطرات شما هستند یا خاطرات من!بقدری زندگی شما شبیه زندگی من که انگار خودم خاطره نوشتم.چه روزهایی بود یادش به خیر.البته تابستون واستخر خونه رو یادت رفت.یادمه اول تابستون برادرم استخر خونمون رنگ آبی می زد بعدشم شلنگ آب می انداختیم توش وتا صبح پر می شد . بعدشم عشق ما می شد شنا و میوه خوردن وشادی وخنده.یادش بخیر.انگار هیچوقت اون روزا نبوده انگار خواب دیدم.
17th آوریل 2013 در ساعت 4:19 ق.ظ
سلام امین جان
خواستم بگم واقعا تمامی خاطرات بچه های دهه ی ۶۰ که نسل سوخته و مظلوم تمام اعصار ایران زمین
هستند مشترکه از پناهگاه ها تا نظام های آموزشی آبکی (نظام جدید ، نظام قدیم ، نظام یه ذره جدید ، نظام نوین ، ترمی واحدی ، سالی واحدی و …) یه جور و یکسانه هممون توی نیمکتای سه نفره نشستیم ههمون شانسی و بلال و دوغ و نوشابه کوچیک و قطاب و گوش فیل فروختیم ههمون با بازی هایی مثل قارچ خور دنیایی ساختیم چرخ و فلک کوچیک سوار شدیم توی لیوانای تلسکوپی که هرگز نمی شد آب خوردیم ههمون رو سر ظهر که می شد به زور می خوابوندن تا خودشون استراحت کنن ما هم که یواشکی آتیش می سوزوندیم و…
ممنونم که این خاطرات رو توی سایت خوبت زنده نگه داشتی
3rd می 2013 در ساعت 7:35 ق.ظ
سلام
من ۷۲ای هستم ولی خیلی خاطراتمون به هم شبیه،من توی شهرمرزی زندگی میکنم هنوزگازنداریم وزمستونا توییست روشن میکنیم،مانون خشکامون رومیدادیم پفک نمکی ۲۵تومنی میگرفتیم اون موقع با۵۰تومن میشدهمه چی بخریم ولی الآن به گداهم نمیشه دادش
خیلی قشنگ نوشته بودی
12th ژوئن 2013 در ساعت 11:01 ق.ظ
سلام
ممنون از نوشتن خاطرات مشترکمون.
واقعا دنیای عجیبی بود. عجیب تر این که با تمام مشکلات، فقط اون روز ها واقعا زندگی کردیم.
من که فکر می کنم تمام امکانات امروزه نمی تونن دلخوشی های اون روز ها رو داشته باشند و هیچ چیزی دلخوشی های اون موقع ها رو دیگه تکرار نمی کنه.
23rd جولای 2013 در ساعت 9:54 ق.ظ
سلام دوستان عزیز ما دهه شصتی ها تنها دلخوشیمون همین خاطرات شیرینه. چه روزایی بود مادرم کنارم بود از کله سحر تو کوچه مشغول بازی بودیم، ساعات پخش کارتونها رو حفظ بودیم بزرگترین دغدغمون تکالیف مدرسه بود؛ ولی حالا چی مادرم رو از دست دادم، با اون همه مشقت و زحمت دانشگاه قبول شدیم مدرک کارشناسی ارشد گرفتیم دنبال هر کاری میریم میگن از این مدرکا تو بقالی سر کوچه زیاده خلاصه سرتون رو درد نیارم درسته حال و هوای اون روزا رو نداریم حداقل خودمون هوای همدیگر رو داشته باشیم
4th آگوست 2013 در ساعت 1:45 ب.ظ
واقعا ممنون مخصوصا اون لیوانای تا شو که من خیلی دوسشون دارم . واقعا هیچ زمانی زمان ما دهه شصتیا نمیشه
20th آگوست 2013 در ساعت 4:15 ب.ظ
سلام امیرجان بهت تسلیت میگم هیچ کسی مامان آدم نمیشه امیدوارم دعاش بدرقه راهی باشه که داری میری ان شاالله کارم پیدامیکنی،واقعااون وقتاتنهادقدقه مون درسمون بودیادمه چهارم ابتدایی که بودم یه دفعه ۱۸گرفتم پاره ش کردم انداختم دورکه مامانم نبینه ولی مامانم فهمیدالآن بنده خداخبرنداره ریاضی افتادم آبروم جلوپسرارفت
29th سپتامبر 2013 در ساعت 6:00 ق.ظ
واقعا ممنون
دلم برای اون روزا تنگ شده حسابی، و چقدر جالبه که همه ده شصتی ها عین اینا رو تو هر شهری که بودن و تو هر مدرسه که بودن تجربه کردیم!
من اولین روزای مدرسه که میشد و کتابای جدیدمون رو میدادن دائم بو میکردم! مداد گلی که خواهر کوچکترم دائم میکرد تو دهنش و دهنش رنگی میشد(اون موقع یک سالشم نبود عزیز دلم)
یادتونه آلوچه و لواشک رو که آخرش تموم میشد نایلونشو میکردیم دهنمون و میجویدیم(میخواستیم اتمهاشم بخوریم حروم نشه)
یادش بخیر زمان بمب باران میرفتیم پناهگاه و من چون اون موقع کوچولو بودم همسایه ها دست بدست میفرستادنم عقب پناهگاه، یه روز با مادرم میدان توپخانه(امام خمینی فعلی) بودیم که موشک زدن به تهران و ما فرار کردیم چقدر من گریه کردم.
یادم میاد بمب صوتی توی تهرانپارس توی یه اتوبوس ترکید و ماهی نازنین من تو تنگ از شدت صدای مهیبش زهره اش ترکید و مرد و مامانم برام تو باغچه دفنش کرد و منم که سه چهار سالم بیشتر نبود هر از گاهی واسش فاتحه میخوندم.
عموی جوونم که شهید شد و من آخرین صحنه رفتنش رو که پدرم رسوندش دم اتوبوسا یادم نمیره اون روز مادرم دلمه برگ درست کرده بود و توی پارک سرخه حصار (اون موقع خیابوناش خاکی بود) خوردیم و عموم رو رسوندیم، آخرین باری بود که دیدمش! (۱۹سالش بود)
یادتونه یه مدت قمقمه مد بود. مدرسه آش میداد میگفت ۲۰تومن بیارید با یه کاسه و قاشق! بیسکویت مادر رو یادتونه، شیشه شیر در آلمینیومیا رو یادتونه روش سرشیر داشت منم با انگشت میخوردم.
جوراب لبه تور توری رو یادتونه ! شلوار ورزشیا که همه شکل هم بود رو چطور! مقنعه چونه دار، کارت انتظامات، مأمور بهداشت، ورزش صبحگاهی، برنامه تزئین کلاس تو ده فجر، چیپس استقلال که تو نایلون بود. بستنی کیم دوقلو، نوشابه نارنجیا موسم به کانادا، مسقطی، سگا و آتاری، کارتون واتوواتو، ایکیوسان، آقای سک سک ه ، بازی تاب تاب خمیر شیشه پر پنیر دست کی بالاست؟؟؟!!
دلم یه ذره شده واسه بچگی هام!!!
9th اکتبر 2013 در ساعت 1:23 ق.ظ
سلام. مرسی از وبلاگ خیییییییلی خوبتون. با خاطره جان موافقم: ” چقدر جالبه که همه ده شصتی ها عین اینا رو تو هر شهری که بودن و تو هر مدرسه که بودن تجربه کردیم!”
راستی میگم این آدامسه که یه کتاب کوچولو تصویر به اندازه بند انگشت داخلش بود اسمش چی بود اگه یادتون باشه؟
24th اکتبر 2013 در ساعت 11:19 ب.ظ
خیلی عالی بود مطلبتو خوندم
راستشو بخوای اون قدیما برا خودش دنیایی بود دنیایی که شاید بچه های امروز هیچ وقت تجربه ماهارو نداشتن ماها این طور با سختی بزرگ شدیم تا امروز خودمون کشورمونو آباد کنیم
خیلی ممنون از این که خاطراتو زنده کردی بازم اگه تونستی از اون دوران بنویس تا بیشتر لذت ببریم از فیلمایی که می دیدیم بازی هایی که می کردیم و سختی هایی که می کشیدیم
24th دسامبر 2013 در ساعت 2:27 ق.ظ
۶۴ هستم. وای اکثرشون رو درک کردم…ما هم ژیان داشتیم. زمستونا با داداشام یه پتو می ذاشتیم تو ماشین. تا می خواسیم با پتو گرم شیم، به مقصد می رسیدیم و دلمون نمی یومد پیاده شیم…
21st می 2014 در ساعت 1:52 ق.ظ
من با اینکه دهه هفتادم ولی بیشتر این خاطرات با خاطرات بچگی من مشترکه
1st جولای 2014 در ساعت 10:23 ق.ظ
سلام
واقعا زیبا بود… ۹۵ درصد خاطره ها مشترک بود
عالی بود
1st آگوست 2014 در ساعت 3:34 ق.ظ
سال ۷۳من ۱۱ سالم بود عاشق آشپزی بودم .خانم ساناز مینایی میومد تو برنامه تصویر زندگی آشپزی یاد می داد. یه دفتر کاهی داشتم و تمام دستورها رو می نوشتم. خیلی وقت ها مواد لازم رو تند می گفت عقب میفتادم. بعد شکل غذا رو می کشیدم و رنگ آمیزی می کردم. بعد وسایل می خریدم و خودم رو می کشتم تا غذام خوب شه.
اولین قطاب زندگیم رو تو ۱۱ سالگیم درست کردم.
25th می 2015 در ساعت 3:18 ب.ظ
سلام.
امروز صبح کتابی خریدم که اسمش “یادتونه” هست.تمام خاطرات و نوشته ها و عکسهای مربوط به اون دوران در اون بود. از بس دوستش داشتم همه اش رو امروز یه جا خوندم و کلی متأثر شدم …الان که اومدم درباره این خاطرات سرچ کنم دیدم دقیقا عین مطالب همون کتاب و طرز نگارش اونها همینی هست که آقا امین در وبش نقل کرده و طوری نوشته که همه خواننده های وب که اون کتاب رو ندیدند فکر کردند آقا امین این مطالب رو روشون فکر کرده و نوشته درحالی که به جز چند جمله و خاطره که مربوط به ماشین باباش و … بود بقیه مطالب مال همون کتابی هست که آقای مهدی منتصری زحمتش رو کشیدند و الان در کتابفروشیها موجود هست. گرچه نظرم رو پخش نمیکنید ولی به هر حال از این نوشته ها و عکسهاو نظرات دیگران و لینکهای موجود استفاده بردم.
در پناه حق
25th می 2015 در ساعت 3:20 ب.ظ
مطالب به جز چند جمله منقول از کتاب مهدی منتصری برداشته شده است